ثمره زندگیمون امیر رضا ثمره زندگیمون امیر رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

فرشته آسمونی

مریض شدن امیر رضا

پسری مامان دیروز علامت های سرما خوردگی         رو داشت. خونه عمه جونی این علامت ها بیشتر شد. آبریزش بینی پیدا کرد . وقتی عزیز دل مامان مریض میشه مامانی و بابایی حالشون گرفته میشه.. عزیز مامان همین جوریش بچه مظلومیه    وقتی مریض میشه این مظلومیتش چند برابر میشه. جیگر مامان شب تا صبح هم به خاطر گرفتگی بینی نمیتونه قشنگ بخوابه کلی اذیت و کلافه میشه.             امیر رضای مامان خوشبختانه خوب و راحت داروهاش رو میخوره. خدایا همه بچه ها رو در پناه خودت صحیح و سلامت بدار . ...
8 خرداد 1392

خوش سلیقگی عمه جون امیر رضا

دیشب گل پسری همراه مامانی و بابایی رفت خونه عمه حمیده. عمه حمیده جون امیر رضا هم برای جیگر مامان کیک درست کرد و گل پسری هم مثل تولد دایی جون کلی از خودش ذوق نشون می داد. شاید عکس ها تکراری باشه ولی کمی متفاوته. اینم خوش سلیقگی عمه حمیده......... عمه جونی با این همه کار کیک بخوریم یا خجالت..........                      دوستت دارم عمه جونی ......    ......       دست گلت درد نکنه. اول نگاه بعد هم کار های حمله ای پسری مامان اینجا وقتی مامانی دستش رو کشید پسری گریه کرد و به بابایی نگاهی کرد یععنی...
8 خرداد 1392

تولد دایی جون امیر رضا

دیشب تولد دایی جون گل پسری بود.دایی جون تولدت مبارک اقا پسری ما کلی شیطونی و خرابکاری کرد که تو عکس های زیر چند نمونه از خرابکاری های عزیز دل مامان رو میبینید.   نگاه منتظر امیر رضا......                         پس کی می خوان بدن ما بخوریم، دلمون که آب شد....... اینا که به ما نمی دن پس............حمله..........                                      &...
7 خرداد 1392

امیر رضا تو جمع معتکفین

پسر ناز ما این سه روز اعتکاف رو به مسجد می رفت و به عمه هاش که تو اعتکاف بودن سر میزد. البنه کمی تا حدودی شیطنت هم میکرد که تو عکس هاش کاملا میتونین متوجه بشیم. پسر مامان اینقده ورجه و وورجه میکرد که این عکس ها رو مامانیش با هزار زحمت ازش گرفت. عزیز مامان دعا هم خوند که البته با این حرکتاش بزور این عکس تار رو گرفتن......... اینجا هم اخرین روز بابایی از قسمت اقایون براش این عکس گرفت. ...
6 خرداد 1392

اولین شب گردی امیر رضا

آقا امیر رضای ما دیشب به همراه خانواده مامانی به پارک جنگلی شهید زارع ساری رفت. هوا هم خیلی خوب بود. گل پسری کلی با بچه ها بازی کرد این هم چندتا عکس، که البته خیلی خوب نشد ولی بازم ارزش دیدن داره. امیر رضا جون بغل بابایی داره آتیش رو نگاه میکنه. از سمت راست ایمان جون که بغل خاله الهه اش هست، اونم که امیر رضا و باباجونشن، کنار اینا هم دانیال و اخریش هم علی آقاست. اینا بچه های دختر دایی و دختر عمه و پسر عمه مامانی امیر رضا هستن. اینجا هم همه با هم دارن آتیش و فوت میکنن.........چه دودی هم راه انداختن.       ...
3 خرداد 1392

امیر رضا در مزار شهدا

دیروز غروب بعد از چند هفته رفتیم مزار شهدا. عزیز مامان باید قدر این شهدا رو بدونیم، خدایی نکرده کاری نکینم که دلشون به درد بیاد. پسر گل مامان یکی از ارزوهای مامان و بابا اینه که شما سرباز اقا و از یاران امام زمان(عج) بشی. این هم قبر پسر عموی بابایی امیر رضائه آخ آخ داری چی کار میکنی مامان...                                         اینجا هم جیگر مامان همراه بابایی داره دلنوشته ها رو میخونه.     ...
3 خرداد 1392

امیر رضای درسخون

باباجون امیر رضا امروز امتحان ترم داشت،صبح درس میخوند که گل پسری ما هم هوس درس خوندن کرد و کتابو از بابایی گرفت مشغول خوندن شد. مامان فدای پسریش بشه. خدایا کدوم صفحه بدوم؟؟؟             آها..........پیداش کردم.......از دست این مامان و بابا........حواسم کجاست.........خودکارو گذاشته بودم لاش تا زودتر پیداش کنم...........از بس این بابایی استرسش رو به من منتقل کرد......                                       &nb...
2 خرداد 1392

برای بابایی امیر رضا

  بابا جون از این که برای خوشبختی من تلاش میکنی ممنون، خدایا کمکم کن تا وقتی که بزرگ شدم بتونم ذره ای از این زحمات رو جبران کنم.     همه باباها روزتون مبارک. ان شا الله سایتون همیشه روی سر ما بچه ها باشه.       ...
2 خرداد 1392

وقتی امیر رضا می خواد غذا بخوره

امیر رضای مامان وقتی ما داشتیم غذا میخوردیم دلش می خواست به همه چیز دست بزنه آقاجونش هم این قابلمه خالی شده برنج رو داد دست که ایشون هم...............خوش به حالش شد.                                                              اخش بالاخره گیرش اوردم جانم ............ چه بخور بخوری بکنم دیگه سیر شدم.........میتونین جمع کنین........   ...
31 ارديبهشت 1392

سوغاتی امیر رضا

پدر جون امیر رضا اخر هفته قبل برای ماموریت به مشهد رفت. زیارت قبول پدر جون خیلی وقت برای خرید نداشت برای همین فقط تونست برای گل پسری یه دست لباس بگیره . وقتی عزیز دل مامان لباسو پوشید. پدر جون دستت درد نکنه. ...
30 ارديبهشت 1392