ثمره زندگیمون امیر رضا ثمره زندگیمون امیر رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

فرشته آسمونی

امیر رضای درسخون

باباجون امیر رضا امروز امتحان ترم داشت،صبح درس میخوند که گل پسری ما هم هوس درس خوندن کرد و کتابو از بابایی گرفت مشغول خوندن شد. مامان فدای پسریش بشه. خدایا کدوم صفحه بدوم؟؟؟             آها..........پیداش کردم.......از دست این مامان و بابا........حواسم کجاست.........خودکارو گذاشته بودم لاش تا زودتر پیداش کنم...........از بس این بابایی استرسش رو به من منتقل کرد......                                       &nb...
2 خرداد 1392

برای بابایی امیر رضا

  بابا جون از این که برای خوشبختی من تلاش میکنی ممنون، خدایا کمکم کن تا وقتی که بزرگ شدم بتونم ذره ای از این زحمات رو جبران کنم.     همه باباها روزتون مبارک. ان شا الله سایتون همیشه روی سر ما بچه ها باشه.       ...
2 خرداد 1392

وقتی امیر رضا می خواد غذا بخوره

امیر رضای مامان وقتی ما داشتیم غذا میخوردیم دلش می خواست به همه چیز دست بزنه آقاجونش هم این قابلمه خالی شده برنج رو داد دست که ایشون هم...............خوش به حالش شد.                                                              اخش بالاخره گیرش اوردم جانم ............ چه بخور بخوری بکنم دیگه سیر شدم.........میتونین جمع کنین........   ...
31 ارديبهشت 1392

سوغاتی امیر رضا

پدر جون امیر رضا اخر هفته قبل برای ماموریت به مشهد رفت. زیارت قبول پدر جون خیلی وقت برای خرید نداشت برای همین فقط تونست برای گل پسری یه دست لباس بگیره . وقتی عزیز دل مامان لباسو پوشید. پدر جون دستت درد نکنه. ...
30 ارديبهشت 1392

ماهگرد امیر رضا

عزیز دل مامان امروز هشت ماهگیش تموم شد و رفت توی نه ماهگی                              گل پسری رو امروز برای قد و وزن بردیم درمانگاه خوب بود وزنش8.750 شده بود  و قدش هم 70 این عکس ها رو از تو حیاط وقتی برگشتیم خونه گرفتیم.         ...
28 ارديبهشت 1392

مهمونی رفتن امیر رضا

امشب جلسه خونوادگی خونه پسر عمه بابا جون امیر رضا بود. پسر مامان طبق معمول اول مهمونی کلی سر حاله         اما یواش یواش که به اخر های مهمونی میرسیم.....          بسه دیگه خسته شدم بریم خونه.   اینجا هم وقتی که اومدیم خونه انگار نه انگار که ایشون بود بی طاقت برای رفتن به خونه بود تازه بازی کردنش شروع میشه...              بعد کلی بازی با بابا جونش، خسته میشه  و عزیز دل مامان میخوابه   ...
28 ارديبهشت 1392

اولین سفر امیر رضا به ییلاق

پدرجون امیر رضا یه خونه باغ تو منطقه سرخ آباد نزدیک ورسک داره که گل پسری مامان دیروز برای اولین بار به اونجا رفت. مادرجون پسری می خواست خونه رو گرد گیری کنه تا برای تابستون آماده بشه، مامانی امیر رضا هم رفته بود که بهش کمک کنه چند تا عکس هم از پسری گرفت..........   اینجا تو حیاط رو پارچه نشسته....... از هوا لذت میبره...... اینجا هم رو میز نشسته و از لحاف های پهن کرده دورش معلومه که داریم گرد گیری میکنیم. گل پسری منتظر آماده شدن آتیش برای کبابه.......   دیگه طاقت ندارم بدین دیگه اینجا هم هوا سرد شد عزیز دل مامان اومده پیش شومینه...   چه آتیش قشنگی شده.......... جای شما خالی.............
27 ارديبهشت 1392

رانندگی امیر رضا

عزیز دل مامان دیروز تو باغ کلی رانندگی کرد و خسته شد.   مامانی باید به جلو دقت کنی نه به مامانی.......     مامان گفتم جلو نه هوا.........چی دیدی اون بالا     داری راهنما میزنی...... گفتم جلو.... حالا شد گلم                                   ...
24 ارديبهشت 1392