ثمره زندگیمون امیر رضا ثمره زندگیمون امیر رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

فرشته آسمونی

اولین پارک رفتن امیررضا جون

1392/5/31 13:25
نویسنده : مامان امیررضا
358 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه شب امیرضا جون همراه مامان و باباش و عمه جونی ها و دایی جون و خاله جون رفت پارک.

                               

پسری تو ماشین بغل عمو مهرداد خوابید.خواب

ولی از اونجایی که دوست داشتم سوار وسایل بازی بشه و اونا رو ببینه و عکس العملش رو در برابر وسایل ببینم بیدارش کردم که خودم میدونم خیلی ستم بود.

اولین چیزی که بردیم تا سوار بشه ماشین بود که البته همون اخرین وسیله هم شد حالا دلیلش برای اخرین شدن

پسری همراه عمه حمیده سوار ماشین شد     تا چند دقیقه اروم با هم دور میزدن اونم کلی کیف میکرد اما......دو تا ماشین به ماشین اونا زد.....برخورد کردن همانا گریه امیررضا دراومدن همانا... دیگه مسئول جایگاه رفت اونو از عمه جونش گرفت....البته اینو یادم رفت که بگم عمه فاطمه و خاله صغری هر کدوم سوار یه ماشین شده بودن که ماشین سواری این سه نفر هم خالی از لطف نبود کلی خندیدیم

همین باعث شد گل پسری دیگه تمایلی برای سوار شدن نشون نده.

من و بابایش به جز عمو مهرداد سوار کشتی وایکینگها شدیم که پسری با تعجب به بالا و پایین رفتن ما نگاه میکرد.

اینم چند تا عکس تار از اون شب چون اقا اصلا اروم و قرار نداره، برای عکس گرفتن باید خیلی سختی بکشیم.

جان دلم...بزرگتر ها بهت جا ندادن....رو هندونه نشستی....

اینم وقتی پسری ترسید دیگه نمیخواست سوار شه برای همین حیلی تار شد

نگاه با تعجب پسری به وسایل بازی

اینجا دایی جون و عمو مهرداد و عمو محمد و شوهر خاله دانیال داشتن فوتبال دستی بازی میکردن که گل پسری........

با تعجب به ادمک های داخل فوتبال دستی نگاه می کرد و  می خواست بگیرتشون.

اینم اخر کار.......رفتیم بستنی بخوریم جیگر مامان روی میز راه میرفت......امیررضا خیلی بستنی دوست داره وقتی بابایش بستنی رو اورد برای خوردنش طاقت نداره باید سریع بهش بدی.....خدا نکنه وقتی اون داره میخوره یه قاشق من بذارم تو دهنم...اون چنان نگاه میکنه اوم اوم میکنه که دیگه نباید  بخوری تا یه نفر که بستنیش تموم شد اونو ببره دور بده وگرنه میگه تا اخر بستنی رو بهم بدین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

اجی حدیثه
31 مرداد 92 12:51
وای رفتی بغل داییجون.
خوش گذشت پارک
جای ما رو خالی کردین


جای شما که خیلی خالی بود اجی جون.....ایشالله دفعه بعد شما بیایین با هم بریم
عمه حمیده
31 مرداد 92 14:51
عمه فدات بشه گل پسری که اینقده ترسیده بودی و گریه کردی....
حسابی خوش گذشتا... راستی مامانی وقتی با امیررضا رفتم سمت استخر توپ همش میخواست بره تو استخر توپ...
همچین نگاه به استخر میکرد،فداش بشم اگه میزاشتیمش تو استخر غرق میشد
راستی مامان زینب گفتم استخر توپ،یاد بچگی هامون افتادم و کار دایی محمد


خدا نکنه عمه جون، به توپ که خیلی علاقه نشون میده هر چی دم دستش میاد شوتش میکنه. استخر توپ هم ایشالله دفعه بعد که حداقل با این قد و قواره توش غرق نشه بتونه بازی بکنه......یادش بخیر چقدر زود بزرگ شدیم.
سحر(آبجی محمد طاها)
31 مرداد 92 18:14
خووووووووووووووووووش گذشت پسری؟؟؟؟؟؟؟؟؟بزنم به تخته شما چه نازی...


جای شما خالی
ف یوسفی
1 شهریور 92 0:05
شلام شلام....
خیلی بهمان خوش گذشت...
به نام بچه ها بود... به کام ماشد..!!
به قول الهام هر دفعه که سوار وایکینگ می شیم به غلط کردن می افتیم ولی دوباره ....
قیافه امیررضا که چنان مات و مبهوت جیغ کشیدن و بالا پایین رفتنامونو نگاه می کرد خیلی بانمک بید...!
شما دوتا (مامان زینب و جمیده)که دیگه آخر شجاعت بودین!!

بله دیگه ما نمیخوایم شجاعتمون رو بروز بدیم چشم میخوریم....واقعا خوش گذشت مخصوصا ماشین سواری شما سه نفر.
فاطمه
2 شهریور 92 10:00
الهی جانم زینب خانم ماشاالله به این گل پسر خوش گذشته خیلی بهش و بیشتر به بزرگتراش انشاءالله همیشه خوش باشید


فکر کنم به بزرگتر بیشتر خوش گذشت...پسری فقط بهونه ای بود برای شهربازی رفتن.
مامان محمد پارسا
2 شهریور 92 14:19
همیشه به تفریح و گردش
از هرچی بشه گذشت از بستنی نمیشه خب مامانش


واقعا، مخصوصا این نی نی ها که به هیج عنوان از بستنی نمیگذرن.