اولین پارک رفتن امیررضا جون
دوشنبه شب امیرضا جون همراه مامان و باباش و عمه جونی ها و دایی جون و خاله جون رفت پارک.
پسری تو ماشین بغل عمو مهرداد خوابید.
ولی از اونجایی که دوست داشتم سوار وسایل بازی بشه و اونا رو ببینه و عکس العملش رو در برابر وسایل ببینم بیدارش کردم که خودم میدونم خیلی ستم بود.
اولین چیزی که بردیم تا سوار بشه ماشین بود که البته همون اخرین وسیله هم شد حالا دلیلش برای اخرین شدن
پسری همراه عمه حمیده سوار ماشین شد تا چند دقیقه اروم با هم دور میزدن اونم کلی کیف میکرد اما......دو تا ماشین به ماشین اونا زد.....برخورد کردن همانا گریه امیررضا دراومدن همانا... دیگه مسئول جایگاه رفت اونو از عمه جونش گرفت....البته اینو یادم رفت که بگم عمه فاطمه و خاله صغری هر کدوم سوار یه ماشین شده بودن که ماشین سواری این سه نفر هم خالی از لطف نبود کلی خندیدیم
همین باعث شد گل پسری دیگه تمایلی برای سوار شدن نشون نده.
من و بابایش به جز عمو مهرداد سوار کشتی وایکینگها شدیم که پسری با تعجب به بالا و پایین رفتن ما نگاه میکرد.
اینم چند تا عکس تار از اون شب چون اقا اصلا اروم و قرار نداره، برای عکس گرفتن باید خیلی سختی بکشیم.
جان دلم...بزرگتر ها بهت جا ندادن....رو هندونه نشستی....
اینم وقتی پسری ترسید دیگه نمیخواست سوار شه برای همین حیلی تار شد
نگاه با تعجب پسری به وسایل بازی
اینجا دایی جون و عمو مهرداد و عمو محمد و شوهر خاله دانیال داشتن فوتبال دستی بازی میکردن که گل پسری........
با تعجب به ادمک های داخل فوتبال دستی نگاه می کرد و می خواست بگیرتشون.
اینم اخر کار.......رفتیم بستنی بخوریم جیگر مامان روی میز راه میرفت......امیررضا خیلی بستنی دوست داره وقتی بابایش بستنی رو اورد برای خوردنش طاقت نداره باید سریع بهش بدی.....خدا نکنه وقتی اون داره میخوره یه قاشق من بذارم تو دهنم...اون چنان نگاه میکنه اوم اوم میکنه که دیگه نباید بخوری تا یه نفر که بستنیش تموم شد اونو ببره دور بده وگرنه میگه تا اخر بستنی رو بهم بدین