بیست و هشتمی دیگر
من مانوسم..................با حرمت آقا
کربلا.........................کربلا............... الهم الرزقنا
سلام به عشق مامان و دوستای گلم
این متن بالا وقتی شروع کردم تا وبلاگ پسری رو بروز کنم از تلوزیون مداحیش در حال پخش بود این روزها واقعا دل یه هوای دیگه داره و با هر نوا دلش پر میکشه
باز بیست و هشتم فرا رسید....بیست و هشتم هر ماه برای من تنها یه معنا داره و اون هم اینکه خدا تو این روز یکی از بزرگترین نعمت هاش رو بهم عطا کرد و نمیدونم چطوری شکر گذار این نعمت باشم
بیست و هشتم آذر ماه فرا رسید و پسری یک ماه بزرگ و بزرگتر شد و من هر لحظهش در افسوس اینکه چقدر زود میگذره و من باید از لحظه لحظه های کودکی و شیرین کاری ها و شیرین زبونی های پسری استفاده کنم.
پسری مامان کلی از اوقات روز من به تو تعلق داره و من باید کلی بازی های کودکانه رو با تو همبازی بشم به یاد کودکی خودم و تو کیف کنی از این بازی مادر و پسری......... البته وقت هایی که بابایی از سر کار خونه میاد مجالی میشه برای انجام کارهای خودم
دلم به همین روزهای تو خوشه و اینکه تو نهایت بهره ات رو از کودکیت ببری.
من و بابایی تمام تلاشمون رو برای سعادت مندیت و استفاده هرچه بیشترت از این دوران میکنیم.
و اما پیشرفت هایی که تو جون مامان کردی
شعر حسنی رو تمام و کمال حفظ شدی با اون زبون شیرینت برام میخونی و همچنین تو یه وبلاگ نوع جدید و مذهبی گنجشکک اشی مشی رو یاد گرفتم و باهات کار میکنم و تو گل پسری فعلا مال حضرت علی اصغر(ع) رو یاد گرفتی.
از قرآن خوندنت هم فعلا هنوز تمرکزمون روی سوره توحید هست و تو تقریبا داری یاد میگیری همش رو، ولی هنوز باید با کمک بخونی. البته این رو یاد گرفتی که هر شب موقع خواب باید سه بار این سوره و بخونی و موقع خواب بهت میگم پسری میخوایم بخوابیم وقت چیه و تو در جوابم میگی : قرآن و با هم شروع میکنیم به خوندنش
دعای فرج هم تا فی کل الساعه کامل بلدی و بقیه رو باید من اولی رو بگم و تو بعدی رو بگی و با هم قرار گذاشتیم که هر وقت کامل یاد گرفتی یه جایزه خوب برات بگیرم و تو هم خدا رو شکر تو خوندن و تکرارش استمرار داری.
خدایا بایت همه اینها ازت متشکرم و از این که بهم لیاقت داشتن فرزند رو دادی و اینکه بتونم صالح تربیتش کنم.
وقتی کوچیک تر بودی وقتی میرفتیم روضه و هیئت و من گریه میکردم و تو عزیز دل مامان همش بهم میگفتی مامانی گریه نکن و انگار دلت میگرفت ولی الان بزرگتر شدی و درکت بیشتر و انگار میفهمی که این گریه با گریه های دیگه فرق میکنه و باید این گریه ها وجود داشته باشه و ما زندگیمون به گرمی همین گریه ها گرمه.
جیگر مامان دارم بزرگ شدنت رو با تمام وجودم درک میکنم و هر لحظه در افسوس لحظهای قبل.....
دیگه وقتی از بیرون برگشتیم میگی مامان خودم لباسمون در بیارم و تمام تلاشت رو برای انجام دادنش میکنی و من هم خیلی خوشحالم که تلاش داری تا خودت کارهات رو انجام بدی و یا تو کارهای خونه میگی مامان این رو میخوام من انجام بدم و من هم با کمال میل قبول میکنم.......وقتی مهمون میاد خونمون سعی میکنی به بابایی تو پذیرایی کردن کمک کنی و بابایی هم از این بابت که پسری همیارش شده کلی ذوق میکنه.
بعضی مواقع حرف هایی میزنی و یا ایرادهای کارهای ما رو میگیری که ما باورمون نمیشه
مثلا یک بار خونه عزیزجون میخواستی عطسه کنی و لی در نهایت عطست نیومد و عزیزجون گفت الحمدلله و تو به عزیزجون گفتی: من که نکردم عزیز جون تو برا چی گفتی و کلی از این حرفت خندش گرفت .
عسل مامان خیلی دلسوزی و دلت نمخواد هیچ کس ازت ناراحت بشه و سعی میکنی دل همه رو بدست بیاری
مثلا اگه من ازت چیزی بخوام و هم بابایی وبرمیگردی و میگی: الان برا هردوتا انجام میدم.
و یه چیز دیگه که از بابت این دلسوزی گفتی و همه آمینشون بلند شد این بود که:
عمه زینب ازت سوال کرد: امیررضا دوست داری مامانی آجی بیاره یا داداشی؟
و تو در جواب عمه جون گفتی: آجی
عمه: آجی دوست داری؟
تو به خاطر اینکه نارحت نشه سریع گفتی: داداشی
و باز عمه گفت: داداشی دوست داری؟
و باز تو برای اینکه ناراحت نشه گفتی: اصلا هر دوتا....مامانی هر دو تا بیاره
این لحظه آمین همه بلند شد . به مامان گفتن خوب ایشالله دومی دوقلو میشه و منو داری
حالا چند تا عکس از فسقل مامان
بزرگ شدی و اختیار از کفمان رفت و توشدی پشت میز نشین
جناب سروان مامان...این لباس رو مامان جون برات خرید
واما......خیلی وقت بود که میخواستم از نماز خوندن پسری در کنارمون عکس بزارم که تا الان طول کشید
پسری سخت در پیدا کردن دعای فرج
بالاخره پیدا میکنه و میخونه
پسری چکش بدست بعد از زدن بنر زیارت قبولی که برا دایی جون چاپ کرد و میخواست که خودش هم به دیوار وصلش کنه