امیررضا در ماه خوب خدا
سلام پسری مامان و دوستای گلم
سلام عشق مامان........ماه رمضون هم به روزهای آخرش رسیده تو تواین ماه کلی کارها انجام دادی کلی شیطنت کردی
مامانی الان چند روزه که شما وارد 23 ماهگی شده......پسری مامان دیگه بزرگ شدی و اقاتر از قبل......
وقتی شبها میخوابی و تو رو تو خواب ناز میبینم..............میبینم که پسر من امیررضای مامان چقده بزرگ شده و چقدر زود گذشت...........دلم میخواد زمان بایسته و تو رو تو این دوران شیرین زبانیهات و شیرین کاریهات نگه داره......
دیگه کاملا جمله بندی میکنه و بعضی مواقع از کلماتی استفاده میکنی و دهن ادم باز میمونه و از تعجب این شکلی میشه
حالا بریم از کارهایی که تو این ماه انجام دادی......
همون طور که نوشته بودم شما همراه بابایی برا نماز مسجد میریو الان بعد از چند روز دیگه با همه دوست شدی با همه احساس راحتی میکنی......
چند روز پیش چند دقیقه زودتر رفتیم مسجد بعد از چند دقیقه دیدم صدات میاد
نفس مامان الان چند وقته که علاوه بر قرآن خوندن اذان هم میگی..........بله دیدم صدا اذان گفتنت میاد......
داستان از زبان بابایی
بابایی گفت: تا سرم رو چرخوندم دیدم امیررضا نیست و متوجه شدم ا بله آقا رفتن روی منبر......رفتم و بهش میگم امیررضا اینجا که جای شما نیست جای پدرجونه
پسری: نه من اینجا اذان بیگم
بابایی: بیا پایین بگو
پسری: من بیگم
بالاخره بابایی میارتش پایین و میکروفون رو میده بهش و پسری شروع میکنه به اذان گفتن
الله اپر و الله اپر(فعلا تا همین جا بلده)
و از این دست خاطرات که برا نمازگزارها به جا گذاشتی
تو این ماه یه نی نی کوچولو به جمعمون اضافه شده که اونم فاطمه جونه.....از وقتی فاطمه جون دنیا اومده تقریبا بیشتر شبها اونجاییم.............الان یه روز دتر طلا رو ندیدیم و دلمون براش یه ذره شده
تو این ماه تا جایی که تونستیم سعی کردیم به تو سخت نگذره......شبها تا یه فرصت پیدا میکردیم من و بابایی شما رو میبردیم پارک.......تو هم عاشق تاپ و سرسره.......به قول خودت: تاپی سوسوئه
دیروز کاری کردی که کلی خندیم......خونه مادرجون اینا بودیم و شما داخل کابینت شمع رو دیدی و گفتی: مامانی تبلد میگم: کو کجا رو میگی
میگی: اینجا.....امع(شمع)
و من مجبور به آوردنش. برات روشنش میکنم تو به چند ثانیه نکشیده فوت میکنی و خاموشش میکنی
بهت میگم: امیرضا برات روشن میکنم ولی سریع خاموشش نکن. تو میگی: باشه
دوباره برات روشن میکنم. باز تو خاموش و باز میگی روشن. بهت میگم: پسری به یه شرط که دیگه خاموشش نکنی و فوتش نکنی تو در جوابم میگی: باشه و من دوباره تاکید که پسری اگه خاموش کنی دیگه روشن نمیکنم تو باز میگه: باشه. مامانی برات روشن میکنه و شمع روشن میمونه تا اینکه یک لحظه سرم رو به سمتت میکنم میبینم داری با دستهات بهش باد میزنی منو میگی میگم امیررضا مگه نگفتم خاموش نکن و تو در جواب من میگی: فوت نکردم و من
بله این اندر احوالات مائه با این پسری خدا به دادمون برسه بزرگ بشه چی میخواد بشه
پسری دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم با اندازه ای که دل ندارم یه لحظه نبینمت
اینم عکسای پسری
خونه مادرجون و امیررضا در حال کمک کردن به مادرجون برا شستن فرش ها
خونه عمه زینب و پسری که حتما لباس دادا مصطفی رو براش بپوشیم
و پسری بعد از پوشیدن حرکت میزد و میگفت: آچیی
امیررضا منتظر پارک رفتم و نمیتونه یه لحظه آروم بایسته.......میخوا گل رو بچینه
اینجا خونه عمه حمیده قبل از زایمان و پسری در حال تمیز کردن خونه عمه جون
یعنی اگه یه لحظه از پسری غافل بشی
پسری رفته سر وقت واکس