ثمره زندگیمون امیر رضا ثمره زندگیمون امیر رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

فرشته آسمونی

چند روز اول سال

1393/1/13 1:02
نویسنده : مامان امیررضا
392 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به امیررضا و دوستای گلم

امیدوارم چند روزی که از سال جدید طی شد بهتون خوش گذشته باشه.......

اول از همه ایام فاطمیه رو به همه دوستان تسلیت میگم......امسال سالمون رو با فاطمیه شروع کردیم......ایشالله خود بی بی کمک کنه تا بتونیم پیرو اهل بیتش(ع) باشیم.

مادرجون امیررضا فردا شب یعنی 13 فروردین نذری میده...در واقع شام دهی داره.....فکر نکنم که دیگه وقت کنم که بیام بنویسم ایام بر شما تسلیت باد......

حالا خاطرات این چند روز

امسال ما سال رو خیلی خوب آغاز نکردیم آقاجون امیررضا یعنی پدر شوهر عزیزم یه هفته مونده به عید متاسفانه دیسک کمرش پاره شد و درد شدید بهش دست داد و دکترا گفتن که باید عمل کنه.....بالا رفتن پله براش سخت بود مهمون خونه ما شدن......حالا منتظریم که تعطیلات تموم بشه و پیش چند تا دکتر دیگه ببریم ببینیم اونا چی میگن به خاطر همین ما خیلی دل و دماغ نداشتیم......ایشالله خدا کمک کنه به خیر بگذره....

6 فروردین امیررضا واکسن 18 ماهگیش رو زد......صبح بعد از زدن واکسن خوب بود از بعد از ظهر ساعت 4 بهم چسبید و تب کرد تا فردا صبح ساعت 5 ....بعد از اون یه پنج و شش ساعت خوابیدیم بعد از بیدار شدنش دیگه تب نکرد ولی تا یه روز بعد راه نمیرفت یا اگه میرفت میگفت درده......خلاصه الان هنوز هم اگه بد بغلش کنی میگه درده......خدا شکر این استرس بزرگ رو رد کردیم.....البته امیررضا بعد از زدن واکسن لجباز شده و خیلی بهم چسبیده و هر 20 دقیقه میگه بهم شیر بده.....

پسری تا الان تقریبا 350 تومن عیدی جمع کرده.......خیلی دلمون میخواست که تو ایام عید بیرون بریم ولی به خاطر وضعیت آقاجون امیررضا نرفتیم.....دیشب برا اولین بار دوباره برف داشتیم البته خیلی طولانی نبود حدود 1 ساعت ولی همین هم تو این موقع از سال برامون تعجب داشت......امیررضا که کلی ذوق میکرد و می گفت بف بف......وقتی هم که بند اومد رفت بهش گفتم امیررضا برف چی شد در جواب گفت بف مد( برف مرد) دیگه نمیباره....

احتماالا 15 فروردین یعنی جمعه میخواییم همراه فامیلای این جانب بیرون بریم.....حالا ببینینم چی میشه و هوا چی جوریه......

این بود چند اتفاق مهمی که برامون افتاد............

راستی یه خاطره مهم و جالب و خنده دار رو یادم رفت

قبل از عید گوشی بابای امیررضا گم شده بود....خیلی دنبالش گشتیم ولی پیداش نکردیم .....آقای گرام میگفت که من مطمئنم که آوردم تو خونه.....ولی ما کل خونوه رو گشتیم و پیداش نکردیم..

خلاصه تا شد دو سه روز پیش که عزیز جون امیررضا بهمون گفت موکت آشپزخونتون خیس شده من فکر کردم از کفشورتون آب پس زده دیدم که نه نزده ولی یه چیزی تو کفشورتون بود شبیه لوله......

بله عزیزای دلم......بابایی امیررضا رفت که ببینه چیه دیدم یه دفعه با ذوق تموم و هیجان گفت ااا گوشی منه......

ما اصلا فکرش رو نمیکردیم که اونجا باشه تا این که من یه ذفعه یادم افتاد که همون روزهایی بود که من آشپزخونه رو گرد گیری میکردم پسری میومد پیشم و لوله جاروبرقی رو میکرد اون تو نگو گوشی رو آورد انداخت اونحا منم که بی خبر درپوشش رو گذاشتم موکت رو پهن کردم........خلاصه تا یه ساعت میخندیدیم    

 

پسندها (1)

نظرات (0)