20 روز تا تولد امیرضا جون
پسری روز مونده تا اولین سالروز تولدت....
این یک سال خیلی خیلی زود گذشت....
با همه خوشی ها و سختی هاش....
از اولین روز هایی بودنت در کنارمون...چند شب اول از ذوق بودنت در کنارم اصلا نخوابیدم....
انتظار سفت شدن گردنت....استرس اولین واکسنت....خاطرات اولین مسافرت به قم و مشهد....
یواش یواش بزرگتر شدنت... اولین بار مریض شدنت تب کردنت .....
شبهایی که مامان فرداش باید میرفت مدرسه و برات تا صبح شیر میدوشیدم.....
ذوق کردن مامانی وقتی اونو از بقیه تشخیص دادی.....
اولین سال تحویلی که در کنار ما بودی، من و بابایی از این بودن در شوق بودیم...
وقتی تونستی خودت تنهایی بشینی....
وقتی که اولین مروارید سفید از لثه هات خودشو نشون داد و ما برات اش دندونی درست کردیم با کلی مهمون برات جشن گرفتیم...
عزیزم نمیدونی وقتی بابایی برای اولین بار گفتی بابا چه قندی تو دلش آب شد..بابا اولین کلمه ای بود که گفتی..
برای چهار دست و پا رفتن ما رو خیلی منتظر گذاشتی و بالاخره تو هشت ماهگیت انتظارها به سر اومد...
جیگر گوشه مامان حالا دیگه کلی از وقت ما رو در اختیار گرفتی...کارهای با مزه میکنی هر لحظه منتظر یه شاهکار ازت هستیم...
این چند ماه کلی چه از نظر قیافه چه از نظر حرکات تغییر کردی....
حالا منتظر ایستادنت هستیم بله این انتظار به سر رسید تقریبا تو ده ماهگی خودت ایستادی...
الان که دارم این خاطرات رو مرور میکنم فسقلی مامان شما میتونی به تنهایی چند قدم راه بری...
مامانی این وبلاگ اولین بار عمه حمیده برات درست کرد، از اینکه ما رو با این محیط اشنا کرد خیلی خوشحالم....
عزیزم اینجا رو برات درست کردیم تا وقتی بزرگ شدی از این خاطرات به خوشی یاد کنی...
نازنینم خیلی خیلی دوستت دارم. با اومدنت زندگی ما رنگ و بوی دیگه ای گرفت.
چند تا عکس برای مرور خاطرات...
اولین روز بودن امیررضا جون تو این دنیا
دو ماهگی گل پسری
پنج ماهگیش
اولین عید نوروز جیگری
عکس اتلیه
هفت ماهگی
هشت ماه چه زود گذشت گلم
اینجا نه ماهه شدی ولی لاغرتر...از بس شیطون شدی یک جا بند نمیشی..
ده ماهگی...کنار دریا سوار قایق...
اینم یازده ماهگی پشر طلا...سیاستش ما رو کشته..