ثمره زندگیمون امیر رضا ثمره زندگیمون امیر رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

فرشته آسمونی

20 روز تا تولد امیرضا جون

1392/6/9 20:25
نویسنده : مامان امیررضا
383 بازدید
اشتراک گذاری

پسری    روز مونده تا اولین سالروز تولدت....

 

این یک سال خیلی خیلی زود گذشت....

با همه خوشی ها و سختی هاش....

از اولین روز هایی بودنت در کنارمون...چند شب اول از ذوق بودنت در کنارم اصلا نخوابیدم....

انتظار سفت شدن گردنت....استرس اولین واکسنت....خاطرات اولین مسافرت به قم و مشهد....

یواش یواش بزرگتر شدنت... اولین بار مریض شدنت تب کردنت .....

شبهایی که مامان فرداش باید میرفت مدرسه و برات تا صبح شیر میدوشیدم.....

ذوق کردن مامانی وقتی اونو از بقیه تشخیص دادی.....

اولین سال تحویلی که در کنار ما بودی، من و بابایی از این بودن در شوق بودیم...

وقتی تونستی خودت تنهایی بشینی....

وقتی که اولین مروارید سفید از لثه هات خودشو نشون داد و ما برات اش دندونی درست کردیم با کلی مهمون برات جشن گرفتیم...

عزیزم نمیدونی وقتی بابایی برای اولین بار گفتی بابا چه قندی تو دلش آب شد..بابا اولین کلمه ای بود که گفتی..

برای چهار دست و پا رفتن ما رو خیلی منتظر گذاشتی و بالاخره تو هشت ماهگیت انتظارها به سر اومد...

جیگر گوشه مامان حالا دیگه کلی از وقت ما رو در اختیار گرفتی...کارهای با مزه میکنی هر لحظه منتظر یه شاهکار ازت هستیم...

این چند ماه کلی چه از نظر قیافه چه از نظر حرکات تغییر کردی....

حالا منتظر ایستادنت هستیم بله این انتظار به سر رسید تقریبا تو ده ماهگی خودت ایستادی...

الان که دارم این خاطرات رو مرور میکنم فسقلی مامان شما میتونی به تنهایی چند قدم راه بری...

مامانی این وبلاگ اولین بار عمه حمیده برات درست کرد، از اینکه ما رو با این محیط اشنا کرد خیلی خوشحالم....

عزیزم اینجا رو برات درست کردیم تا وقتی بزرگ شدی از این خاطرات به خوشی یاد کنی...

نازنینم خیلی خیلی دوستت دارم. با اومدنت زندگی ما رنگ و بوی دیگه ای گرفت.

 

چند تا عکس برای مرور خاطرات...

اولین روز بودن امیررضا جون تو این دنیا

دو ماهگی گل پسری

پنج ماهگیش

اولین عید نوروز جیگری

عکس اتلیه

هفت ماهگی

هشت ماه چه زود گذشت گلم

اینجا نه ماهه شدی ولی لاغرتر...از بس شیطون شدی یک جا بند نمیشی..

ده ماهگی...کنار دریا سوار قایق...

اینم یازده ماهگی پشر طلا...سیاستش ما رو کشته..

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

سحر(آبجی محمد طاها)
10 شهریور 92 10:56
الان 19 روز مونده
عمه حمیده
10 شهریور 92 15:40
چه تولد بازاری شده اینجا...

مامانی خیلی قشنگ نوشتی...

خواهش میکنم گلم

امیررضا جونم اومدنت واسه ماهم پراز شوق بود..

اون روزی که میخواستی زمینی بشی من هر یه ساعت یه بار زنگ میزدم خونه واز عمه ها خبرا رو کسب میکردم

یعنی ساعت که دوشد با عمو محمد بدو بدو اومدیم خونه آقاجون،از ذوق و شوق اومدنت نفهمیدیم چی خوردیم،بعدشم بدو بدو اومدیم بیمارستان پیش شما ومامانی. مامانی هنوز بیهوشی تو سرش بود.مشخص بود درد داره.

همه ذوق زده بودیم.بابایی شما رو که دیگه نپرس.مارو برد سمت اتاقی که شمابودی.میخواستیم زودتر روی ماهت رو ببینیم.قربونت برم اونقده ناز و خوردنی بودی

امیرررضا جونم،مامانت با گذاشتن این پست منو برد به اون روزا،ازشیرین ترین روزای زندگیم.

قربونت برم،خیلی خیلی خیلی دوست داریم


عمه جونی خوشحالم که از اومدنم اینقده شما ذوق داشتین.....ما هم منتظر یه همبازی از طرف شما هستیم...ما هم شما رو خیلی خیلی دوست داریم

[




فاطمه مامان امیرعلی
12 شهریور 92 10:52
الهی جانم خسته نباشید از این همه زحمت چه حالی شدم یاد روزهای خودم افتادم مامان امیررضا عجب سختی هایی که کشیدید که این گل پسر بزرگ بشه با چه چیزهایی خندیدم و با چه چیزهایی گریه کردید
همه اینهایی که نوشتی از ته قلب حس کردم امیدوارم همیشه سایه ات بالای سر گل پسر باشد


ممنون، فکر کنم همه کسایی که مادر بودن رو تجربه کردن این حس در همشون مشترک....همه مامانا عاشق بچه هاشونن حاضرن جونشون برای این عشق بدن.....خدا حافظ همه مادر و پدر ها برای بچه ها باشه.
مامان محمدپارسا
14 شهریور 92 0:52
عزیزم هرروز نانازتر شدی
فدات
ایشالا همیشه خوش باشی و سلامت



همچنین شما همراه محمد پارساجون
ف یوسفی
14 شهریور 92 23:57
سلااااااااااام...

به به ....

چه عکسا و چه خاطراتی زنده شدن...

امیررضای کوچولو با اون دستا و پاهای کوچولوترش چه زود بزرگ شده...

و چقدر زود شیطون شده...!!

الان که دارم این کامنت رو می نویسم امیررضا اومده رو شکمم و یه جوری عاقل اندر سفیه نگام می کنه..!!!.

یه لحظه ترسیدم ازش.....

والاااه...




واقعا چه زود گذشت....گل پسری بزرگ شد و شیطون....عمه جون دیگه نمیدونه از دستش چیکار کنه....علاوه بر اینکه روی شکم عمه جونی رفته....مثلا با دست هاش عمه جونو هل میده بهش میگه بچرخ وقتی عمه میچرخه فکر میکنه این کارو اون کرده به خاطر همین هی تکرارش میکنه....دیگه ببخشید این گل پسری خیلی شما رو اذیت میکنه


مامان طاها
16 شهریور 92 13:10
عزیزم چه ناناز پسری دارین ماشالله خدا حفظش کنه براتون

ممنون که بهمون سر زدید. لینکتون کردیم.

بوس برا امیررضا جون


ممنون از اینکه به ما سر زدید....ما هم شما رو لینک کردیم


مامان محمدصالح جون
16 شهریور 92 19:41
واقعا چقدر زود یکسال گذشت
باحرفاتون منو یاد خاطرات این دوران انداختین
ایشاا... برای تولد 120 سالگیش روزشماری کنین
عزیزم پیشاپیش تولدت مبارک


متشکر....ایشالله....