ثمره زندگیمون امیر رضا ثمره زندگیمون امیر رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

فرشته آسمونی

اولین مسافرت آقا امیررضا

1391/8/24 19:48
نویسنده : مامان امیررضا
723 بازدید
اشتراک گذاری

 

چه رنگهای قشنگی داره جنگلهای شمال تو فصل پاییز... الحق که خدا بهترین نقاشه...

 

بابایی که این ژست شما رو  دید گفته بود ببین پسری من داره اذان میگه..... منم این عکس رو گرفتم که بعدا خودت ببینی و بزرگتر که شدی مثل پسرعمه مصطفی تو مسجد محل اذان رو تو بگی...

سناتور بابایی داره تو این عکس تمرین میکنه واسه 22 بهمن که بیاد راهپیمایی و شعار بده....تشویقتشویقتشویق

این عکستو خیلی دوست دارم گل پسری عمه... تو مسجد جمکران این عکسو برات گرفتیم... وسط نماز یه کوچولو گریه کردی که خادم مسجد اومد بغلت کرد و آروم شدی.. در کل تو این مسافرت زیاد اذیت نکردی.. تازه شم شوهر عمه هم کلی ازت تعریف کرد که امیررضا چه پسر خوبیه.. الهی عمه فدات شه.. این عکسو گذاشتم تصویر زمینه گوشیم بعد که گوشیمو باز میکنم این عکستو که میبینم دلم وا میشه... هزار تا بوووووس برای آقا امیررضای گلماچماچماچماچماچماچ

اینجا بعد از ولیمه حاج عمو جوون که آقاجوون همراه عزیزاینا رفت من به بابایی و مامانی و شوهر عمه پیشنهاد دادم بریم خونه خاله جوون. اونها هم قبول کردند بعدشم دوباره برگشتیم حرم حضرت معصومه (ع) که برای پسری خوشملمون واسه محرم لباس مشکی بگیریم. بعد از اینکه لباس رو گرفتیم یه عکس یادگاری هم با گنبد حرم حضرت معصومه (ع) انداختی.. آخی همش خواب بودی ولی ما همینطور ازت عکستو گرفتیمنیشخند

کلهم تو مسیر رفت و برگشت خواب بودی... تازه برگشت که آقاجون ما رو تنها گذاشت و رفیق نیمه راه شد، مامانی بین من و خودش برای شما همچین تختخوابی درست کرد تو ماشین، که شما تو بغل دیگه اذیت نشی... شما هم تا تونستی خوابیدی...

دوستت دارم گل پسر... قلبقلبقلبقلبقلبهزار هزار تا بوووس ....ماچماچماچماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

عمه فاطمه
24 آبان 91 20:05
الهیییییییییییییییییییییییییییییی!!!!تو چقدر خوابالویی پسر... چه لبخندی هم زدی تو جمکران.... دست عمه حمیده جونم نشکنه(منظورم همون درد نکنه هست..!!!گل پسرم ایشالله یه هفته دیگه می بینمت به قول عمه جونی هزار هزارتا بوس هزارو شونصدتا بوس.....
مریم
25 آبان 91 9:49
سلام گل زیبای خاله.. تو این چند روز،دو سه باری اومدم وبلاگت،اما دیدم عمه خانوم،و مامان عزیزت،وبلاگت رو آپ نکردن.. نگو که گل پسر ما رو برداشته بودن،برده بودن مسافرت دور و دراز جاهای خوب خوبی هم رفته بودی کوچولوی خواب الود..چقدر تو اون عکسی که مسجد جمکران پشت سرت هست،خوردنی شدی تو!
مریم
25 آبان 91 9:57
ولی حالا خودمون هستیما،آخه بچه انقدری که هنوز دو سه ماهش هم نشده رو،اونم تو فصل سوز و سرمادار پاییز،برمی دارن می برن مسافرت چندین کیلومتری .. من یادمه،دختر عمه ام که به دنیا اومده بود،عمه تا شش ماه،نمی ذاشت آفتاب و مهتاب،دخترشو ببینه.. شماها یه کم با دل و جرات هستید فکر می کنم..البته خوبه ها،گل پسری از همین حالا،مرد روزهای سخت می شه!!
مریم
25 آبان 91 10:12
در ضمن اینو هم بگم که،من مطمینم امیررضا جونی،وقتی که بزرگ بشه،دختر خاله مریمش رو ترجیح می ده!
قابل توجه عمه حمیده خانمش!...
منم دیگه پسر به این دسته گلی و نازنینی و بانمکی،اونم با این ژست های باحالش!!!،رو از کجا پیدا کنم واسه دخترم آخه!!..