ثمره زندگیمون امیر رضا ثمره زندگیمون امیر رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

فرشته آسمونی

ورود امیررضا جون به چهار ده ماهگی

1392/7/30 9:38
نویسنده : مامان امیررضا
379 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسری......

سلام به دوستای گلش......

 

این تعطیلات برای ما روزهای پر کاری بود......

روز عید قربان من و امیررضا خونه بودیم تا پسری خوابش تکمیل بشه......ساعت حدود ٨ بابایی امیررضا جون اومد دنبالمون......رفتیم خونه حاجی بابا( بابا بزرگ من و بابایی امیررضا) برای کباب خوردن......

کباب خوردیم چه کبابی......

کباب امسال ما سوخت.......نتونستیم یه کباب درست حسابی بخوردیم

 

البته من و بابایی امیررضا جون و امیررضا تونستیم جبران کنیم......رفتیم خونه پدربزرگ بنده و اونجا چند تا سیخ کباب خوردیم.....

فرداش همه درگیر لباس خریدن برای جشن عقد عمه جون امیررضا بودیم.......

جمعه بعد از ظهر جشن بود و ما کل روز رو مشغول........

امیررضا جون توی این یک ماه کلی بزرگ تر شد و شیطون تر و با مزه تر........

هر چند نمی تونه حرف بزنه ولی با بی زبونی ما رو متوجه چیزی که می خواد میکنه...

عمه گفتنش هم ردیف شد.......

پسری دیگه کاملا راه میره......البته از بس عجله داره افتادن هم میوفته.......دیگه میتونه دست هاش رو روی زمین بزاره خودش بلند شه......

وااااااااااااااااااااااااااای که نمیدونین دیدن هر کدوم از این صحنه ها که نشونی از بزرگ شدن پسری هست چقده برای من و باباییش لذت بخشه........{-1-}     {-1-}

اولین شکستنیه پسری هم توی این ماه بود....رفت  داخل کابینت و یکی از ظرف ها رو انداخت و شکوند.....الان میخوایم بریم خونه مادرجون امیررضا.......عجله داریم .....

در اولین فرصت عکس های شیرین کاری های پسری رو براتون میذارم......

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

فاطمه مامان امیرعلی
28 مهر 92 7:48
سلام مامان امیررضا خوبی؟ماشاالله به این گل پسر پسر من هم راه میره ولی هنوز خودش نمی تونه بلند بشه اینقدر هوله که نگو .آره بزرگ شدنشون لذت بخشه خیلی لذت داره خیلی زیاد .آدم یک موقع هایی میگه چرا زودتر نیومدن که اینقدر آدم رو شامل تغییر کنن توی زندگیش .راستی عقد کنون خوش گذشت خوب بود ؟این بوسابرای گل پسر این گلا هم برای مامانش

فدای شما......واقعا زندگی با اومدنشون رنگ و بوی دیگه ای پیدا میکنه.....جای دوستان خالی......اینا برای امیر علی جون و مامان گلش
عمه حمیده
28 مهر 92 21:06
عمه فدااااای عمه گفتنت بشه عزیززززززززززم....


خدا نکنه عمه جونی.....
مامان اهورا
29 مهر 92 12:28
انشالله هیچ وقت دلت نشکنه!

مبارکه راه رفتن قند عسلی مون...

بی صبرانه منتظر عکسا هستم.




ممنون از این که به ما سر زدید....ایشالله به زودی پسری شما هم راه بره


مامان امیررضا
29 مهر 92 16:56
خدا حفظش کنه
ماشالله پسلمون بزرگ شده و میخواد راه بره

قربونت برم عزیزم
بیا بغلم یه بوس بده فدات شم


ممنون از اینکه به ما سر زدید
مامان حلما
29 مهر 92 18:24
حسابی شیطون شدی خاله
مامانی از حضور گرمت ممنون.


خواهش می کنم...
مامان فاطمه
30 مهر 92 0:08
هزار ماشالله به این جیگر که هم حرف می زنه و هم راه می رهواسه امیررضاجـــــون


ای جانم.....فاطمه خانومی......مشهد خوش گذشت؟؟