ورود امیررضای عزیز به 21 ماهگی
سلام به عزیز دل مامان و همه دوستای گلم
پسر گلم تولد 21 ماهگیت مبارک
چه زود دیر می شود........چه زود امیررضای عزیزم بزرگ شده.......هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر زود پسری مامان بزرگ بشه و من در افسوس روزهای اول دنیا اومدنش باشم......اولین لبخند پسری و همه اولین ها
امیررضا بزرگ شده و خیلی خیلی شیطون........
میگم شیطون و شما میخونین شیطون.......
باید در همه لحظه ها مواظبش باشم تا چیزی پاییین نندازه و چیزی رو دهنش نکنه و چیزی رو نشکونه......خلاصه باید هشت چشمی مواظبش باشم.....
کارهای زیادی پسری یاد گرفته و حرف زدنش که دیگه جیگر مامان بلبلی شده برا خودش......دیگه تقریبا جمله بندی های ناقصی ردیف میکنه......
بعضی موقع ها کلمه های بکار میبره که خودمون تعجب میکنیم......مثلا امروز تو ماشین داشتیم میومدیم خونه که بابایی امیررضا داشت براش ناز میداد وقتی که ساکت شد
دیدم پسری به باباش میگه بخون.....
گفتم چی؟؟
گفت: بابایی
گفتم: خوب
گفت: بخون
و بابایی کلی ذوق کرد و شروع کرد به دوباره خوندش و ناز دادن
اصلا نمیدونم این کلمه خوندن رو از کجا یاد گرفته
حرف زدن و شیرین زبونی هاش کلی ذوق داره و کلی دردسر
از جمله این که یاد گرفته وقتی پیش مادرجونش میمونه تا من برم سر کار پسری از صبح که بیدار میشه دستور دادناش شروع میشه.....دم در خونه مامان اینا یه فروشگاه داره که 2 تا کارمند خانوم داره......پسری کلی باهاشون رفیق شده....تا بیدار میشه میگه پیی پیی(پری، اسم یکی از کارمنداشه)
حالا دستورای پسری تو طول روز: مایی مایی(مادرجون) !! بییکوسیت(بیسکوییت) بسیینی(بستنی) دیر(شیر) مز(موز) و.....کلی چیز دیگه
حالا از حرف زدنای پسری بگذریم..
از شیطنت های پسری یه نمونشو بگم که بازم مربوط به خونه مادرجون امیررضا.....تو حیاط خونه مادرجون اینا ی شیر آب داره که خیلی پایینه و دست امیررضا خان هم راحت بهش می رسه..... تا از پسری غافل میشی سریع میره سر وقتش و صداش هم در نمیاره ......از بالا تا پایین لباسش رو خیس میکنه و خسته که میشه چون نمی تونه شیر آب رو ببنده ما رو صدا میکنه.........حیف که گوشیم در همه مواقع در دسترس نیست تا از همه این لحظه ها عکس بگیرم.......
پسرم بزرگ شده......پسری این چند وقت خیلی شیر خوردناش بیشتر شده بود و خیلی اذیت میکرد یعنی هر ده دقیقه شایدم کمتر بهم میگفت بششیین بششین... وقتی مینشستم میگفت مم......مم......
تو ماشین که دیگه نگو.....ز بس همه از این شیر گرفتن بچه بد تعریف میکردن من نگران بودم که با این دلبستگی چی جوری شیرو ازش بگیرم....
اما فدای پسر مظلومم بشم......اصلا قصد از شیر گرفتنش رو نداشتم ، یه شب به شوخی بهش گفتم امیررضا مم مامانی رو هاپو برد یعنی اصلا نمیخواستم این جوری با روش اینکه هاپو یا چیز دیگه بترسونمش......اونم خیلی راحت باور نمیکردم که بتونم ازش بگیرم فقط اولین شب دیدم درست موقع اذان صبح بیدار شد و میگه مامان اذان گفتم پسر شما بخواب من نماز میخونم ولی بابایی امیر پا شد پسری هم بیدار شد و همراه ما نماز خوند و بعد از نماز منم براش شیر گرم کردم و خورد و دوباره خوابید.......خیلی خوب کنار اومد......فقط تنها مشکل اینه که هر وقت یادش بیاد میگه مامانی هاپو کلاغ بع بیی صدا کن ببین مم رو میارن.....
نمیدونم این روش درست بود یا نه....ولی خیلی تصادفی پیش اومد......یعنی اصلا نمیخواستم الان از شیر بگیرمش.....گفتم اخرهای خرداد بعد از پایان 21 ماهگی ازش بگیرم
بعضی ها میگن خیلی زود بود.....نمیدونم زود بود یا نه.......فقط میدونم که از شیر گرفتن باعث شد پسری بهتر غذا میخوره و برا صبحانه گشنش میشه و بهتر صبحانه میخوره و با اشتها......
یه دونه از مشکلاتی که از حرف زدنای پسری پیش اومد و خنده دار بود براتون مینویسم......پدرجون امیررضا روحانیه......تو یه مراسمی که پدرجون امیررضا سخنران بود و ما هم بودیم.......دیدم بعد از مسجد بابایش میگه که وقتی پدرجون وارد شد و میخواست بره سخرانی اومد وسط مسجد و داد میزنه پدل پدل پدل و دیگه دایی جون سریع رفت و جمش کرد.....
ببخشید که خیلی طولانی شد.......دیگه بعد از چند وقت اومدن و با این همه شیرین کاری های پسری که تازه من یک بیستم از همه شیطنت هاش و با مزگیهاش رو براتون ننوشتم
بازم ببخشید