ثمره زندگیمون امیر رضا ثمره زندگیمون امیر رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

فرشته آسمونی

ورود امیررضای عزیز به 21 ماهگی

1393/2/31 23:06
نویسنده : مامان امیررضا
370 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیز دل مامان و همه دوستای گلم

پسر گلم تولد 21 ماهگیت مبارک

عکسهای متحرک و زیبای تولدت مبارک       

 

چه زود دیر می شود........چه زود امیررضای عزیزم بزرگ شده.......هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر زود پسری مامان بزرگ بشه و من در افسوس روزهای اول دنیا اومدنش باشم......اولین لبخند پسری و همه اولین ها

امیررضا بزرگ شده و خیلی خیلی شیطون........

میگم شیطون و شما میخونین شیطون.......

باید در همه لحظه ها مواظبش باشم تا چیزی پاییین نندازه و چیزی رو دهنش نکنه و چیزی رو نشکونه......خلاصه باید هشت چشمی مواظبش باشم.....

کارهای زیادی پسری یاد گرفته و حرف زدنش که دیگه جیگر مامان بلبلی شده برا خودش......دیگه تقریبا جمله بندی های ناقصی ردیف میکنه......

بعضی موقع ها کلمه های بکار میبره که خودمون تعجب میکنیم......مثلا امروز تو ماشین داشتیم میومدیم خونه که بابایی امیررضا داشت براش ناز میداد وقتی که ساکت شد

دیدم پسری به باباش میگه بخون.....

گفتم چی؟؟

گفت: بابایی

گفتم: خوب

گفت: بخون

و بابایی کلی ذوق کرد و شروع کرد به دوباره خوندش و ناز دادن

اصلا نمیدونم این کلمه خوندن رو از کجا یاد گرفته

حرف زدن و شیرین زبونی هاش کلی ذوق داره و کلی دردسر

از جمله این که یاد گرفته وقتی پیش مادرجونش میمونه تا من برم سر کار پسری از صبح که بیدار میشه دستور دادناش شروع میشه.....دم در خونه مامان اینا یه فروشگاه داره که  2 تا کارمند خانوم داره......پسری کلی باهاشون رفیق شده....تا  بیدار میشه  میگه پیی پیی(پری، اسم یکی از کارمنداشه)

حالا دستورای پسری تو طول روز: مایی مایی(مادرجون) !! بییکوسیت(بیسکوییت) بسیینی(بستنی) دیر(شیر) مز(موز) و.....کلی چیز دیگه

حالا از حرف زدنای پسری بگذریم..

از شیطنت های پسری یه نمونشو بگم  که بازم مربوط به خونه مادرجون امیررضا.....تو حیاط خونه مادرجون اینا ی شیر آب داره که خیلی پایینه و دست امیررضا خان هم راحت بهش می رسه..... تا از پسری غافل میشی سریع میره سر وقتش و صداش هم در نمیاره ......از بالا تا پایین لباسش رو خیس میکنه و خسته که میشه  چون نمی تونه  شیر آب رو ببنده ما رو صدا میکنه.........حیف که گوشیم در همه مواقع در دسترس نیست تا از همه این لحظه ها عکس بگیرم.......

پسرم بزرگ شده......پسری این چند وقت خیلی شیر خوردناش بیشتر شده بود و خیلی اذیت میکرد یعنی هر ده دقیقه شایدم کمتر بهم میگفت بششیین بششین... وقتی مینشستم میگفت مم......مم......

تو ماشین که دیگه نگو.....ز بس همه از این شیر گرفتن بچه بد تعریف میکردن من نگران بودم که با این دلبستگی چی جوری شیرو ازش بگیرم....

اما   فدای پسر مظلومم بشم......اصلا قصد از شیر گرفتنش رو نداشتم ، یه شب  به شوخی بهش گفتم امیررضا مم مامانی رو هاپو برد یعنی اصلا نمیخواستم این جوری با روش اینکه هاپو یا چیز دیگه بترسونمش......اونم خیلی راحت باور نمیکردم که بتونم ازش بگیرم فقط اولین شب دیدم درست موقع اذان صبح بیدار شد و میگه مامان اذان گفتم پسر شما بخواب من نماز میخونم ولی بابایی امیر پا شد پسری هم بیدار شد و همراه ما نماز خوند و بعد از نماز منم براش شیر گرم کردم و خورد و دوباره خوابید.......خیلی خوب کنار اومد......فقط تنها مشکل اینه که هر وقت یادش بیاد میگه مامانی هاپو کلاغ بع بیی صدا کن ببین مم رو میارن.....

نمیدونم این روش درست بود یا نه....ولی خیلی تصادفی پیش اومد......یعنی اصلا نمیخواستم الان از شیر بگیرمش.....گفتم اخرهای خرداد بعد از پایان 21 ماهگی ازش بگیرم

بعضی ها میگن خیلی زود بود.....نمیدونم زود بود یا نه.......فقط میدونم که از شیر گرفتن باعث شد پسری بهتر غذا میخوره و برا صبحانه گشنش میشه و بهتر صبحانه میخوره و با اشتها......

یه دونه از مشکلاتی که از حرف زدنای پسری پیش اومد و خنده دار بود براتون مینویسم......پدرجون امیررضا روحانیه......تو یه مراسمی که پدرجون امیررضا سخنران بود و ما هم بودیم.......دیدم بعد از مسجد بابایش میگه که وقتی پدرجون وارد شد و میخواست بره سخرانی اومد وسط مسجد و داد میزنه پدل پدل پدل و دیگه دایی جون سریع رفت و جمش کرد.....

ببخشید که خیلی طولانی شد.......دیگه بعد از چند وقت اومدن و با این همه شیرین کاری های پسری که تازه من یک بیستم از همه شیطنت هاش و با مزگیهاش رو براتون ننوشتم

بازم ببخشید

 

پسندها (8)

نظرات (4)

مامان و بابا
31 اردیبهشت 93 23:58
قربون شیطون بلای خودم برم که این همه مظلومه.... فدات بشم گل پسری معصوم.... دوووووووووووووووووووووووووووووووست دارم عزیز دل عمه...
مامان امیررضا
پاسخ
خدا نکنه عمه جونم...........ما هم شما رو خیلی خیلی دوست داریم
مامان فاطمه
2 خرداد 93 15:49
سلام عزیزم خوبین؟فدای گل پسری بشم که انقده شیرین زبونهکجایی مامانی کم پیدایی دیگه به ما سر نمی زنی هنوز سرت شلوغه؟امیررضای نازمو ببوسش
مامان امیررضا
پاسخ
سلام خانوم......اره عزیزم الان وقت امتحانات مدرسه هست و بیشتر باید برم بعدش هم دنبال یه سری کارها هستم که بعدا براتون میگم برا همین خیلی سرم شلوغه.......ببخشید دیگه هر وقت کنم میام سر میزنم شاید نطر نذارم ولی سر بهت میزنم
فاطمه مامان امیرعلی
3 خرداد 93 8:11
سلام خانومی خوبی چه عجب دلمون براتون تنگ شده بود راستش وقتی این بچه ها بزرگ میشن آدممیگه کاشکی کوچیک بودن و همش یاد و خاطره میکنه وقتی هم که کوچیک هستن دائما میگه کاشکی بزرگ بشن من مجبور شدم امیرعلی رو پایان 18 ماهگی از شیر بگیرم اونم خیلی راحت گرفته شد ولی الان بدلیل دراومدن دندون کرسیش اصلا خوب غذا نمیخوره خیلی ناراحتم خیلی زیاد حرف زدن گل پسر خیلی خوبه ماشاالله امیرعلی هم خیلی شیطون شده خیلی زیاد و خیلی ناراحتم چون غذا نمیخوره و همش درحال شیطنت هست
مامان امیررضا
پاسخ
سلام خانوم......منم دلم براتون تنگ شده........دیگه آخراست......18 خرداد امتحانات تموم میشه منم سرم خلوت میشه و بیشتر بیشتر بهتون سر میزنم.......امیرم که دندون در آوردناش تموم نمیشه هنوز آب دهن میریزه دستش تو دهنشه.......میگم امیر چیه.....میگه دهون درد..
الهه مامان سلما
10 خرداد 93 10:42
ای جونم چه زود میگذره این لحظات شیرین کودکیشون، وما دلمون برای دیروزشون تنگ میشه... الهی که همیشه شاد و سالم باشی خاله جونی...
مامان امیررضا
پاسخ
ممنون خاله جون